تصمیم گرفتم جای دلنوشته های معمول به رویکرد اوایل تاسیس این وبلاگ بازگردم. از همان ابتدا هدف از شروع این وبلاگ، تولید محتوا بود. هرچند که که یادداشت های که در طول این سه سال گذشته ارسال شدند محتوای شخصی و شاید هنری داشتند، اما هدف اولیه این وبلاگ چیز دیگری بود. یادداشت های شخصی شاید دوستی را از حال من باخبر کند اما قلبا دوست دارم راجع به مسائل جدی تر که روی حال و روز ما تاثیر میگذارد بنویسم.
بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه معماری، وقت تازه ای برای نگاه به دنیای خارج از دانشگاه، مرا مجذوب و بی قرار برای آموختن کرده است. مسائلی که چشمم نسبت به آن بسته بود، اکنون حال و هوای تازه ای دارند. بعد از سه سال فکر میکنم شور و اشتیاقی که مرا واداشت تا این وبلاگ را بسازم بازگشته است.
یا ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتم نمی دانم اما به شناخت زندگی مایلم. آن طرفم چاله ای در زمان بود و آن سوتر چهره ی باز و شاداب غریبه ای نقش بسته بود.
ادعا میکرد خوشحال و باطراوت است. دندانهایش می درخشید و قدمهایش قوی و کمرش راست بود. به او گفتم با اینکه به تغییر و تحول باور دارم اما این حرفهایی که میزنی عجیب است. البته که همیشه باور داشته ام که آدم در زمان به قطب مقابلش تبدیل میشود اما حرفهای کلیشه ایت کمترین علاقه ای در من نمی انگیزاند. تو اگر آینده ی من باشی میدانی که شخصیت منفی داستانم فروشنده خوشی هست.
بعدش چیزی گفت که مرا بهم ریخت. معمار را به آشپز تشبیه کرد: توی غار منتظر گوشت هستی و تمام ادویه های لازم را کنار گذاشتی. چاقویت تیزست و هیزم کافی داری. اما بدون شکارچی تو و قبلیه ات از گشنگی بی تاب میشوید و از آنجایی که به نفس وحشی آدمها نظر داری میدانی که آخرش یکی میگوید از پیرمردها شروع میکنیم” و بعد نوبت ضعیفتر هاست.
دریچه ای را جسته بود به تمام شک و تردیدهایم. هنرمند ضعیف و نازک دلی را میدیدم که به رفعت جامعه نیاز داشت که دقیقه های این زندگی پست را ثانیه ی بیشتر دوام بیاورد. پیکر غبارگرفته ی نقاش (ته تغاری بابا و دردانه ی مادر) آن گوسفند نازپروده ای بود که حرفهای کتاب های بزرگترها را نشخوار میکرد. اما جدای همه ی تمجدیدها و مسخرگی ها خود می دانست که هنوز سفرش را شروع نکرده است.
درد یعنی خمودگی.
گفت مگر چقدر زمان داری؟ گفتم زندگی دردست و همین. گفت درد را اگر انتخاب کنی کمتر می سوزد، کمتر می ساید. گفتم پاشم سخت است، ایستاده بمانم حالش نیست. گفت درد هنوز و سخت هنوز و هنوزم همین.
گفتم هرباری پا شوم، زمین میخورم. هرجمله ای خطاست و همه قهرمانهایم نامردند. دست آخر که چی؟ گفت اگر روی ماسه قصری برای شبی بسازی به کار موجها میخندی.
غیب شد.
اتاقم تنهاست. چشم هایم میسوزد. کمرم تکه پاره هست و سر شه ام خواب ندارد. کتاب نازکم زیر یک خروار دستمال و کثافت گم شده. از توی تخت بلند میشوم و پردها را کنار میزنم. نور چشم هایم را میزند.
*نگارش این نوشته مرتب نیست
زندگی ماهیتی سیال دارد. عکسهای قدیمی هرسال رنگ و نورشان آنقدر متفاوت است که انگار در میانه ی راه عوامل صحنه را عوض کرده اند و داستان ما را چراخانده اند و یک دوجین سیاهی لشگر ریخته اند وسط روایت و از داستان اصلی ما مانده ایم و حوض مان!
حتی اگر آن سالها خیلی دم دستی بوده باشد بازهم یاد عمر رفته ما را وارد دنیایی از ارواح و ساعت های هرز رفته میکند. شاید غصه بخوریم که چرا قدر آن سالها را ندانستیم و همه چیز را با خشم و عصبیت و ترس تند تند گذراندیم و حالا اینجا بعد از کنکور و دانشگاه و کار و رابطه داریم قسمتی از زندگی مان را می بینیم که از دسترس ما خارج شده است.
زندگی سوای خواب و خور فهم ما از بودنمان هست. حتی اگر هیچ کتابی نخوانیم و زیادی حساس نشویم باز هم حوادث و رویدادها و فوت کردن پی پی در پی شمع ما را به مسیری جدید در تجربه درد و خوشی می رساند. خیلی از چیزهایی که برایمان جالب توجه بوده ازمان دور و دورتر می شود و تا چشم باز میکنیم متوجه مشکلات و نگرانی های جدیدی می شویم که حتی روحمان ازشان خبر نداشت.
حالا معنی لب به دندان گرفتن های پدر را می فهمیم. می توانیم حدس بزنیم چرا مادر همیشه نگران است و حال برادرمان که روی بالکن سیگار می کشد را می فهمیم. تمام اینها واقعی می شود.نگران لب را گاز می گریم و سیگاری به لب به شهر ویرانه نگاه می کنیم و منتظر طوفان حوادث آماده ی شمع های بعدی می شویم.
چیزی که آدم ها را به هم نزدیک میکند تجربه درک درد متقابل است. هر چه بیشتر در این سفر عجیب و دیوانه وار جلوتر می رویم دچار درد می شویم . دردهایی جدید که کلید درهای جدیدی است به سمت مغمون ها و رنج کشیدهایی که کنارشان بودیم و دردکشیدنشان را دیده بودیم اما یک سرسوزن همدردی بچه گانه ی ما به فهم عزیزدلمان راهی نبرده بود.
زندگی کشف درد و دلجویی از همدرد است. نگاه مهربان و جویای بزرگترها که ما را از دردها نجات می دادند گواه همین است.دردهای ما پنجه های قدرتمند روزگار بر گل ورارفته ی سرشت ماست. شکلمان می دهد. مایی که تشنه دردهای همدیگریم. این قبیله ی دو پای فانی در پی دوستی و هراسان از تنهایی راهی به جز درد برای عشق ورزیدن بهم ندارد.
درد جدیدت مبارک
دیروز مامانم فهمید که داستان مینویسم. صداش گرفتو آروم گفت «:چقدر گفتم بشین داستانای مادربزگت رو بنویس. حالام که نیست و .» - صدای آهی که از درون کشید منو خورد کرد . مِن مِن کردم و سعی کردم چیزی بگم:
گفتم آخه مامان، اون که از هر دری سخن میگفت و از اوج یک داستان مثبت هیجزده میپرید توی شعری درباره ی اینکه اولاد وفا ندارن. آخرش، ما پی نخود سیاه بودیمو شما یواشکی پیازا رو میریختین تو خورش.
نمیگم نمیشد با داستانهای مادربزرگ کاری کرد، و البتهکه من در حد نقل داستاناش نبودم. چون این کارش بود، یجوری داستان تعریف میکرد که مخاطب جابمونه، که خودش بتونه بزنه جادهخاکی و بپیچه تو یه ماجرای کلا بی ربط. قبل از اینکه ما بفهمیم و اعتراض کنیم که قبلی چی شد؟ مدهوش قصهی جدید میشدیم. داستان بچهسلمونی میدونشهدا رو شنیده بودی؟ (خنده) مثبت 22!
ولی بین خودمون باشه، فکر میکنم به تمام نوهاش میگفت که تو نوهی محبوب منی. از این جور تبازیاش مگسی میشدم. چون من اون رو به سادهدلی میشناختم، وقتی میخواست پولتیک بزنه، نمیتونست، یا ما دیگه بزرگ شده بودیم و مثلا خر نبودیم.
خالم اینا رو یادته؟ هیچی کم نمیذاشتن: قربونصدقش میرفتن، موهای سفیدش رو رنگ میکردن، دوست پسرهاش رو میاورن تا مامانبزرگ تپلی مثبت هیجدشون رو معرفی کنن و باهم سرخ بشن و بخندن .
هعی . تمام این قربون صدقه رفتنا، همون مجیزگوییای وطنی بود. وقتی اونجایی محبوب قلبایی اما وقتی نیستی، اهمیتی نداری، الهی قربونش میری و ولی وقتی افتاده تو بیمارستان انقدر فس میزدی تا برسی به سومش و حتی تا هفتمم نمیمونی.
مرگ مادربزرگ برای من عجیب بود، تاحالا کس مهمی رو از دست نداده بودم. درسته، اون یکی سالها پیش ریغ رحمت رو سر کشیده بود و منم چند روز مدرسه نرفت بودم، ولی خب، هم تو میدونی و هم بابام که مادرت، مامانبزرگ بود و اون یکی پیرزنی که باید احترامش رو داشتم.
مرگ مامانبزرگ من رو عوض کرد. هنوز یه هفته نگذشته بود و من خواب بودم که اومد بالای سرمو با انگشت کوتاه و گردش پهلوم رو فشار داد، منم مثل همیشه صدمتر پریدم هوا، میدونست که از این شوخی متنفرم اما تکرار میکرد و بهم میخندید. اینبار خندهای نبود، فقط یه دست آبی وسط هوا کمرنگ و کمرنگتر میشد، گفتم عه! پس روح که میگن وجود داره! مامانبزرگمم هنوز هست و دوست داره سرم قر بیاد!
دو روز بعد سر سلف اینا رو به رضا گفتم، میخندید میگفت تو احساس گناه داری و مغزت شده داستانهایی که آخرش میرسه به خانباجیت. یه چیز دیگم بود، که به رضا نگفتم. چیزی که نمیشد توی اون سن و سال فهمید یا بیانش کرد.
توی اون نقطه، فقط مرگ رو میدیدم و تو رو که انگار شیرهی زندگیت رو کشیده باشن و هرروز لاغر و تکیدهتر میشدی و دیگه بجز من کسی رو نداشتی. مرگ اون انقدر بزرگ بود که خودم هم نفهمیدم من رو داره میبره به یه جایی، جایی که الان ایستادم، آدمی که الان هستم.
نه به تو گفتم، نه به رضا و نه به هیچکس دیگهای؛ سومش بود و شاید سومین روز که مشهد برف بارون. جلوی مسجد محل یه پارک بندانگشتی قناص بود و تمامش یکپارچه سفید. تو تمام عمرم این همه برف تر و تمیز و دست نخورده رو یکجا ندیده بودم.
همه توی مسجد جم بودن، برای امام حسین و "آن مرحومهی مغفروه" اشک می ریختن و چایی داغشون رو با هورت میرفتن بالا؛ یکی چایی دم میکرد، یکی چایی میاورد، یکی هم استکانهای چایی رو یه آب سردستی میگرفت و دوباره همه برای امام حسین و آن مرحومهی مغفوره اشک میریختن.
من اما توی مسجد نبودم، هنوز جلوی برفا ایستاده بودم و کلاه و دستکشم نداشتم. برای کسی از اصفاهان، دیدن این همه برف، من رو میبرد به بچگیهام، اون موقع که هنوز شهر سفید میشد و برف و درخت و زمین یه معنیهای دیگهای داشت.
تصمیم گرفتم که خودم رو بندازم تو برفها و این رو معجزهی اول مادربزرگ میدونم. اینکه مشهد درجهها زیرصفر بود و من و توی سرمایی، اصلا نلرزیدیم و سرما هم نخوردیم. ( سه بار میزند به تخته) تصمیم گرفتم که روز عزای مادربزرگم، جلوی مسجدی که همه رفتن صحرای کربلا من بزنم به برف بازی و انقدر حال کنم که تلافی بزرگ شدن در اصفاهان و مرگ اولین و آخرین قصهگوی زندگیم رو دربیارم.
اون روز همینطور که توی برفها غلت میزدم و یخا از توی آستین و یخهام میرسید به پوست داغ داغم؛ تصمیم گرفتم که تبدیل بشم که به کاملترین و باصفارتین آدمی که میشناسم. یه داستانگوی خوشزبون، یه خوشزبون بیفکر و یه بیفکر بی پول، اما خوشحال. بیسوادی که دربارهی تمام چیزا شعر و حکایت بلد بود و همیشه ایستاد تا گرمی بی پایانش رو مفتی مفتی در اختیارمون بذاره.
من توی برفها سعی میکردم دیونگی اون رو به خودم جذب کنم، سعی میکردم اگه چیزی از اون هنوز توی هواس، من رو در بیدفاعترین حالت ممکنم ببینه و واردم بشه. من میخواستم چیز ملکوتی که اون رو اون میکرد، توی روزی که داشتین به خاک میسپردینش، جذب کنم و زندگیش کنم.
چه داستانگویی بود مادربزرگ! وسط گریههاش میزد زیر خنده، میون جکاش یه نکتهی اخلاقی-فلسفیای رو جامیکرد که آدم میگفت چجوری یه آدم بیسواد همچین چیزایی رو میدونه! همیشه دورش شلوغ بود و کلی طرفدار داشت، حتی همسایههایی ما نمیشناختیمشون سراغ اون رو میگرفتن و براش چیزمیز میاوردن خونه ما، یه محله بود و به حاجخانم.
کی میتونست هم خودش باشه و هم اینقدر محبوب؟ مادرت چهاردهتا نوه داشت و هممون بی استعدادتر و معمولیتر از همدیگه. اصلا دارم فکر میکنم توی آگهی ترحیمش بجای اون شعر خشک و بیمعنی باید عکسش رو با یه عینک دودی خفن میذاشتیم و مینوشتیم زیرش: خاص بودم وقتی خاص بودن مد نبود
(آه) بله، آدمها میان و میرن. اما این گرمی حضور مادربزرگه که هنوز مونده و مشهد و برفها رو برامون گرمِ گرم نگه داشته. تو نمیدونی که این همه سال گذشته و جزئیتات اخلاقیش هنوز ذهن من رو درگیر میکنه و تحت تاثیرم قرار میده. حیف که اون رفته و مشهد، جای سابق نیست. نمیگم تو آدم جالبی نیستی، تو مث خودمی، تو مامان منی، اما مادربزرگ نمونهی کاملی از یک انسان بود که من آرزومه یه روزی مثل اون بشم.
و اینقدر هم حرص نخور، هیچکسی جز خودش نمیتونست اون داستان های مثبت هیجده رو تعریف کنه. و البته این روش داستانگویی اون بود. اینکه چیز بیاهمیتی رو جوری باهیجان تعریف میکرد که من و تو فکر میکردیم که این داستانه که خفنه. اما حالا میتونم به جرئت بگم که اون کسی که خفن بود مادرت بود و ما انقدر خوشبخت بودیم که در برههای کوتاه از زندگیمون هالهی جادویی اون رو روی خودمون حس کردیم و به ماجراهاش خندیدم.
این قدر هم غصه نخور مامان جان، این آدم های خفن قدرتهایی دارن که بعد از مرگشونم هست. آدم ها میان و میرن اما بعضیها مث مامان بزرگ همیشه باقی میمونن.
یا یه سالاد الویه که از توش یه سوپ در اومد و یه پست بلاگی
رشته فرنگی ها سرخوشانه و در هم بر هم سرخوردند توی آب مرغ ها. در قابلمه را که بستم دیدم بدون سرخی گوجه این پیش غذای ناخوانده کامل نیست، حال و حوصله ی پوست کندن و صبر کردن برای پختن گوجه ها را هم نداشتم، به علاوه دیدم که آب غذا تحمل یک ربع دیگر جوشیدن را ندارد و من هم خیلی گشنم. یک دو بار تکانی به سسی که تازه از جاماییکا سوغات گرفتم دادم، باز هم دلم به رنگش راضی نشد و چند قطره سس تند از این معمولی ها پا هول دادم آن تو و بعد فلفل سیاه و قرمز و آن دانه دانه ها و بله گاوپرستی از هند فقط عیار رو به رو شدن با چنین آتش گدازانی را داراست.
سالاد الویه که به غایت رسید رفت که بخوابد کنار موز و سیب و نارنگی ها که دیدم آب سوپ به اندازه ی دلخواه رفته و چسبیده به در قابلمه و دارد از کناره ها مکیده میشود به هود چرک قهوه ای آشپرخانه ی خوابگاه، پس چنگال به دست رفتم برای هضم و جذب. روی مبل سیاه که باد کولر خوب یخش کرده بود چند سانتی متری فرو رفتم و گفتم "آخیشش" که ناگهان برادران تدبر و تامل هوار شدند روی سرم:
"خوب گوش کن! درس کردن غذا تنها سنگریه که مهاجرت نتونس فتحش کنه، حالا تنها زندگی میکنی و بیشتر وقتا در حال پختن و سابیدن و تلفنی، شکایتی هم نداری، روزا زود می گذره، خوب بهتر، آدم کمتر فکر و خیال میکنه. بیکاری بده آقا بیکاری شغال رو گوسفند تک شاخ میکنه، بیکاری مهر ظلمت میزنه بر قلب آدم. خیره به چارچوب دیواری که میبینی یهو زمین و زمان در هم رفت و کل تنهایی عالم هستی میشینه به قلب کوچیک شکستت .
. اینکه کدبانویی می کنی یه مراقبس!"
آن یکی برادر هم تمام وقت گوش میداد و با حرکت سر این یکی برادر را تایید میکرد.
آدمی می بیند تنهاست و کلافه. دوست ندارد آن شمع که هر سال بچه میزاید را فوت کند و هی عکس اینستاگرامی با انواع بالا پایین کردن نور و رنگ و فیلتر بفرست تا خواهر و دختر خاله قربانش بروند، اصلا این قربان رفتن ها چیست؟ حالا بماند، اما واقعا چرا باید گردنت را بذاری روی کف قیری داغ داغ خیابان و برای منی که گذاشتمتان و جستم و دور شدم و حالا کنار ساحل غرق شدنتان را تماشا میکنم ذبح شوید؟ حالا می دانم که منظورتان مهربانیست اما همین که به زبان میارید یعنی نخواهید کرد. آدم وقتی می داند کسی برایش نمی میمرد مگسی می شود، هرچند که خودش هم برای کسی نمیرد، ربطی ندارد. خود آدم معیار گردش ماه و ستارگان است. شاید بقیه عروسک باشند چه کسی حقیقت را می داند؟
خب نمی شود، زندگی یعنی رسیدن به کمتر از نصف برنامه ها و استرس گرفتن و غذا خوردن و چّت و چِت کردن، بد هم نیست. مثلا زندگی به من اجازه می دهد که اینها را بنویسم و دارم نوشابه می خورم و شکمم هم سیرست و خوشبختانه نگران انفجار بمب در محله های عمومی شهر نیستم. خدا را شکر. راضی ام به رضای تو. منحرف شدیم، اصلا بحث سر زیبایی این بود که مرغ های سالاد الویه را که میپزی با آبش یک کار دیگر کنی،دل آدم شاد می شود، فکر میکنی از هیچ، چیزی ساختی عظیم و با ایستم دور و برت نه تنها همذات پنداری کردی که یکی شدی. مایونز ها که لایه لایه می روند بین سیب زمینی ها و تخم مرغ ها جاگیر می شوند قدر آزادی ات را میدانی، می توانی اسراف کنی اما جای نشگون هایی که مادرت می کند درد میگیرد "همون قدری میریزی که میخوری" و بعد نمی دانی حالت خوب خوبست یا فعلا حواست نیست که همه ی آدم هایی که کلا شناختی و دوست داشتی یک اقیانوس و چند دریا آنورتر غرق خوابند، چرا که برای تو خورشید می تابد و برای آنها ماه. آن قاصدک را فوت تو که هیچ، طوفان هم شود نمی رساند دستشان.
زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی تویش، میبینی که هیچ نمانده بجز چند قطره که حالا گرم و بی اهمیتست. می گذاریش کنار دستت و می نویسی " زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی.". کمرت درد میکند، امروز پایت گرفت و فکر کردی چه خوبست تنهایی و لنگ زدنت را نمی بینند که بگویند چرا بچه مان زندگی نکرده اینقدر فرتوت شده. به قول حسن "ببین، طوری نیس " طوری نیست که نمی بینمشان و بعد از این آدم دیوانه که تخم نفرت را آبیاری میکند و میوه ی جنگ و حماقت قسط میکند حتی می ترسی بروی آنوری. طوری نیست که هربار که گذرت به فرودگاه می افتد خاطرات فرودگاه امام زنده می شود و می خواهی بمیری و بمیری و بمیری برای همیشه. طوری نیست که با اینکه نفهمیدنت فکر میکنند راه رستگاری "این" است و خودت هم که گیج تر از همیشه کورمال کورمال لبیک گفتی به "این". اینها واقعا هم طوری نیست. یک سری تدبر و تامل وبلاگی است از دل یک بچه ی مامانی که حتی دلش هم نگرفته، اما دوست دارد مثل گربه ای خودش را به پای یکی بمالد و نوازش شود. طوری نیست که آن قاصدک را که فوت کردی طوفان بشود نمی رسد دستشان و تمام و تمام.
یا از مرگ ند استارک وسط نمازخانه ی پارک تا تغییرات هستی شناسانه داخل مخیله ی یک دانشجو
هر سال که HBO هوس میکند افیون پرطرفدارش را با خساست قطره چکانی به خلایق بنوشاند، ذهنم میپرد اوایل دوره ی کارشناسی. سالی که فصل نخستش را خیلی الکی شروع کرده بودم دو روز در هفته هندسه داشتیم و سهند محدث بود که صلابتش با سلحشوران وستوروس مو نمی زند، می آمد و وارد آن دخمهری نمناک می شد که به هر چه مینمود جز کلاس درس و همه چشم بودیم و انگشت به دهان جا به جا شدن این هیکل کشیده و تنومند را نظاره میکردیم که با جدیتی خاص دیپلوماتهای غربی، دانشجویان مدهوش را در می نوردید و می رسید به جایگاه استادی. سالی بود بس عجیب، سرها داغ بود و چشمان هیز و قلبها در گروی این یکی و آن یکی و کمی با تردید رفیق این یکی. خودم را بسته بودم به دوپینگ تئوری، منی که تا قبل از اینها دستم به طراحی یک توالت (قلب خانه) هم نرفته بود، ذهن باکره ی ریاضیخوانده ام را میچسباندم به تنور داغ فرم بازی. می ساختم و می کشیدم و نمی دانستم چه می کنم اما سرم داغ داغ بود و کتابها به بستر می بردم. تمام تاریخسازان معماری درون رویاهایم ویراژ می رفتند و باهم روی جاده ی یخ زده ی ذهنم، یعنی همان تانژانت و کسینوس تتا نمک می پاشیدند. تنم در حال سم زادییشان بود و برایم خوب ساختن مساوی با دهن کجی به همکلاسیها بود. نسلی که از جمعهایشان بدم می آمد، موسیقیشان آلودگی صوتی بود و وقتی میساختند افتضاح بصری بوجود میآمد. پس رفتم و هرچی مقوا داشتم تکه تکه کردم و به هم مالیدم و میانش چسب چکاندم و بردم گذاشتم روی میز محدث و خودم پنج قدم برگشتم عقب. جلال جبروتی داشت این مرد، پر از احترام و حرفه گری اما نمیشد سرش را شیره مالید، با لبخند کار را گرفت دستش، چرخاند و نگاهش کرد و ثانیه ای نشده بود که گفت کارهای فلانی را دیدی و من سری جنبانیدم و زمان رفت جلو و هفته های بعد ماکتی دیگر و دیگری و یکی دیگر و تشویق و راهنماییهای او و بعدش تا چندسال حالم خوب بود و کمتر فکر میکردم به قرص و لوله ی گاز و صادق هدایت.
سر ند استارک را بریده بودند، هیجان زیر و رویم کرده بود، در هوا بودم که محدث دستور داد: تحویل نهایی پروژهها با "نقشهی فنی". با دوست در آستانه ی مشروطی ام که چهار پنج تایی دلق بیشتر ازم توی گنجه داشت فکر میکردیم که این "فنی" یعنی چه و به خود می لرزیدیم و کف و خون بالا می آوردیم. شاید اولین چالش بزرگ دوران تحصیلم بود، چرا که طراحیهایم و به چشم آمدنش را نشانه ای از زنده بودنم میدیدم، این فکر خوشخیالانه که حرکت دستهایم می تواند اثری روی زمین بگذارد مرا به تلاطم انداخته بود. یکیشان کتابخانه ای بود متشکل از دو بخش که حجم کوچک بالایی که فضایی بود سرپوشیده و در محاصره ی ایوانی، ذوب میشد و میآمد روی مجموعه ی اصلی که با پنجرهای سراسری و حوضی در وسطش جان میداد برای رواج کتابخوانی و فرهنگ. شاید این اولین طراحی ام، بیشتر به ساختمان می آمد و بعد از آن بود که زدم به جاده خاکی و "معماری تجربی". آن یکی طرحم نمازخانه ای بود بدون در و پنجره که سازه ی روندهاش از سمت قبله به جهت خلق فضایی تندیس وار کشیده میشد، انگار که دندهای غولی را سرپناهی کرده باشم و البته که موقع باران خیس میشویم! محدث گفت"طوری نیس" و میگفتم "معمار خوب چتر نداره"، برادرم گفت "اتفاقا معمارها چتر دارن چون سوسولند". اینها را فقط به شوق محدث میساختم که وجودش در میان آن مدرسین کینه ای و بدذات و شدیدا مغرور موهبتی الهی حساب میآمد. ولی حالا آخر ترم بود و شاه جفری دستور داد سر ند استارک را سر نیزه کنند و دختر مقتول را بردند به تماشای صورت وارفته و رنگ پریده ی پدر.لپ تاب را برداشتم و سر گذاشتم به کوه.
میان کوهستانهای نائین روی ایوان خنکی خوابیده بودم و صفحات عمودی را ضخامت میدادم تا بشود دیوار و ارتفاع و جای پله ها را تخمین می زدم، نباید پیشانی کسی که با شوق و ذوق از پله های کتابخانهام بدو بدو برای قرار با زیبارویی بالا می رود بخورد به کف طبقه ی بالا! به قول او "پله هات نباید سرگیر باشه!" و دو سوال در ذهنم بود اولی اینکه "الان نقشه هام فنی شده؟" و دومی اینکه "حالا که شخصیت اصلی سریال رو کشتن بعدش چی میشه؟!".
نمیدانم سر همان درس بود یا جایی و سالی دیگر که جلویش دست به سینه ایستاده بودم و او بر تخت استادی تکیه داده بود، بدن شریفش را تکانی داد و با صدایی رسا این کلمات را شمرده بر زبان آورد "آقای امامی استعدادت خوبه اما ایده هات را نکش" و طنین این دستور هیچوقت از استخوان سرم نرفت. اما حالا زمان شوردین جوان بر ریش سفید قبیله است. نمیدانم در آن مقطعی که بودم بنا به دلایل آموزشی این آموزه درست بود یا او حکمی کلی داده بود درباره ی چسبیدن و بال و پر دادن به ایده های اولیه. دلیل مخالفتم را اینطور شرح میدم که به خودی خود ایده آنچنان چیز منحصر بفردی نیست و اجرا یا همان فرم پاشنه ی آشیل کل ماجرای خلق هنری است. وقتی میگویند ایدهایت را نکش حداقل برای درس طراحی یعنی آن چیز خامی که در سر داری را انقدر در کوره ی ذهنت نگه دار تا نانی قابل ارائه و احیانا خوش طعم شود ولی این ماجرا وقتی بغرنج می شود که آن ملات اولیه، آن شوق نپخته ی نساخته علاوه بر ناآگاهیاش ممکنست مسموم به ناهمگنی هم باشد، ارزش غذایی نداشته باشد یا چیزی باشد خیلی معمولی که سالها پختهاند و خوردهاند. به نظرم ایده دستمایه ای برای شروع است، چیزی محرک دستها تا چیزکی بوجود آورد که در کالبدش به مراتب از ایده ی انتزاعی هیجان برانگیز و شاید درصدی جلوتر باشد. پس چه اشکالی دارد که مرحله ی دهم یک ایده بشود ایدهای برای یک فرآیند تازه و اگر این رفت و برگشتن ها تا ابد هم طول بکشد چه باک؟ مثل نویسندهای که کتابش را دوازده بار بازنوشته اما دستش به انتشارش نمی رود هنوز.
قدمی به عقب و شروع دوباره و سه باره از صفر شاید در محیط آکادمی تیر خلاصی باشد به کارنامه ی مزین و رنگی دانشجوها به نمره های بیست ستاره دار که از اول دبستان عاشقش شدیم اما دنیا پرست از دلسوختگان انصرافی و البته فارغ التحصیلان نمره عالی دانشگاه که مغزشان طعنه می زد به اصطبل چهارپایان. البته باید اشاره کنم معماری بیشتر اوقات پروژه ایست ناتمام و اگر چیزی بنام ضرب الاجل و فشار از بالا و چپ و راست نباشد معمولا دست به قلم هم نمیشویم و این هم یکی است از جبرهای آفرینش اما باز هم حقیقت میان این دو است، میان آزادی بی حد و حصری که طرفدارش هستم و شیوه ی مرسوم روندمحور در کلاسهای درس.
ند استارک را کشتند و بعد از آن اینجانب ایده ها سر بریدم. هنوز آن مرگ شگفت انگیز آزارم میدهد اما خاطره ی خوب کلاس محدث هنوز برایم شیرین مانده. فکر میکنم بنیان فکری و روش طراحیام که بسیار درگروی ارائه ی کامپیوتریست از همان سال شروع شد (هرچند که تحویل نهایی با دست بود). چقدر احتمال آن زیاد بود اگر یکی از همانهایی که با کوبیدن و بی حرمتی به دانشجویان درس میگفت آن سال آمده بود و به تیم مرگ آن سال اضافه میشد احتمالا آدرس این وبلاگ بجای علی معمار، علی بقال بود. این یادداشت را تقدیم میکنم به استاد باوقارم سهند محدث و از راه دور دستش را صمیمانه می فشرم، تشکر میکنم که در آن دوره ی خاص وقت با ارزشش را برای تربیت ماهایی داد که بیشترمان معماری را رها کردیم و حالا وبلاگنویسی و فست فودی و شال فروشی و آرایشگری میکنیم.
یا غبار در باد
میرود و میرود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربههایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشیتر میشود. با هر تیکتیک و با دانستن به این تبدیلهای خستگی ناپذیر صبها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همهشان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی مییافتم که خلاف این خیابان یکطرفه حتی شده نیمقدمی بردارم اما باز تا به خود میآیم دوباره و سهباره و چندباره ماهها گذشته است و من پوست سر میان ناخنهای جویدهشده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصهی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بیرحم می تازد و من روی سطح روزمرگیها پوستکنده می شوم و وقتی به استخواهایم میرسد، آتش میگیرد. مخلیهام اما نمنمکی بهکارست، صدایی می شنود که گواهست لحظهای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام اینهایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.
با حدقههای گشاد رفتنش را میبینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی روندهی ماست، آنقدر میتازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم.
یا آنچه بعد از شیرینی خامه ای ها اتفاق افتاد
نشسته بودم، خسته، کلافه و به خاطر پرخوری کمی هم دلدرد داشتم، آمد و دو دستش را روی زانوهایم گذاشت، بهتزده بهش خیره شدم و فکر کردم در این هفت سال چهها که به سرش نیامده است. در چشمانش غم بخصوصی بود و اینکه او آمده تا به منی که از فوتبال دستی و شیرینی خامهای (نارنجک!) به ستوه آمده دلگرمی دهد برایم خجالتآور بود. در چنین مواقعی نمیدانم چکار باید کرد و قوانین نانوشته ی برخوردهای اجتماعی به ما چه دیکته می کند، ابتدا به صورت و دستانش نگاه کردم و شروع کردم به خندیدن، مثلا چرا بین اینهمه آدم رنگ و وارنگ از سنین مختلف راست آمده، روی پاشنههایش بلند شده تا با من بیعت کند؟ آیا او مرا بیشتر از اینها که خود را دوستم معرفی می کنند می شناسد؟ یعنی او مهجز به نگاه ویژه ایست که می تواند لایه های دروغی این خندیدن ها را پس بزند و بفهمد زیر آن صورت های قرمز، روحی زرد مشغول هلاکتست؟
دست چپم را از لیوان قرمزم جدا کردم و به پشت موهای پریشانش رساندم، پوست سرش زیر انگشتانم بود و شروع کردم به ماساژ دادن سر خوش فرمش، یک دستی و باسرخوشی تمام. کاملا تسلیمم بود، تصمیم گرفتم زیر گردنش را نیز نوازش کنم و بعد به دستانش رسیدم، این نماد دوستی و محبت او. با اینکه آدم این کارها نیستم؛ اما همیشه گفتم، برای آنهایی که به یادم هستند سنگ تمام می گذارم.
درباره این سایت